ارسال شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:, - 8:28
بلبلي نزد شيخ آمد و بر روي شانه اش نشست و با صداي بسيار
زيبايي شروع به آواز خواندن کرد.
اين آواز خواندن تا چند دقيقه ادامه داشت.
هنگامي که بلبل خواست برود شيخ با تبرش سر از تن بلبل جدا کرد!
مريدان ماتحت به دهان و هاج و واج از شيخ پرسيدند: يا شيخ اين چه کاري بود؟
شيخ که داشت خون روي انگشتانش را با زبان ميليسيد گفت: "پدَسّـگ داشت
به زبون بلبلي فحش ميداد فکر کرده ما
نمي فهميم!"
مريدان به يکديگر نگاه کرده و يهو شروع به دست زدن و خواندن
"طيب طيب الله احسنت باريکلا" کردند.
نظرات شما عزیزان: